*************************
يك سال از رفتن مرتضي گذشته بود.از بيرون تازه برگشته بودم.كه صداي تلفن مي آمد
- الو.بفرماييد
- سلام.خوبي؟
- سلام
- مهسا به خدا مشكلاتي پيش امده بود كه نميتونستم باهات تماس بگيرم
- تو توي بد ترين شرايط منو تنها گذاشتي.الان ميدوني چند وقته؟من الان از دادگاه آمدم.
- دادگاه؟براي چي؟چه شرايطي؟
- واسه شكايت.من دادخواست طلاق دادم
- چرا؟الكي ميگي؟
- نه جدي ام.طلاق دورادور ميگيريم
- نه من اين كار را نميكنم
- من به درد تو نميخورم بفهم
- چرا؟
- تو خيلي بدي.من ديگه نميتونم بچه دار بشم.من ديگه نميتونم صداي بچه ام را بشنوم.
من ديگه نميتونم با پير ماما حرف بزنم.من ديگه نميتونمم تو را تحمل كنم.
- مهسا چي داري ميگي؟
- طلاق توافقي.
- من آخر هفته يك روز وقت دارم بايد بيام پيشت.
- لازم نيست.
- مهسا تولدت مبارك
- چي؟
- امروز تولدته عزيزم.
- هان؟يك دقيقه گوشي.زنگ زدند
- كي بود
- مرتضي دستت درد نكنه.خيلي قشنگه
- چي؟
- از اينكه اعصابت را خورد كردم متاسفم.اما...
- خداحافظ
- خداحافظ
يك دسته گل هاي سرخ خيلي قشنگ.با يك انگشتر خيلي ناز كه توي كارتش نوشته بود
تولدت مبارك عزيزم.
اما من بايد چيكار ميكردم؟
دفتر خاطراتم را ورق ميزدم .اين چند صفحه چرا خاليه!يادم.....
درس را دوباره شروع كردم.فقط كتابه ها بودند كه مرا نجات ميدادند.
آن روز توي آشپزخانه بودم.صداي در امد
در را باز كردم .خداي من.مرتضي بود.اما...خدايا اين ديگه كي بود؟
سلام مهسا جان.خوبي؟
سلام.تو چطوري؟بفرماييد.
- مهناز جان بيا.
- مهناز كيه؟
- بهت ميگم.
نظرات شما عزیزان: